چرا نمیتونیم کسی را ببخشم؟
بخشش آسون نیست، چون درد واقعیه. چون غرور لعنتیمون نمیذاره. چون گاهی بخشیدن، یعنی اعتراف به ضعف.
😤 چرا نمیتونیم کسی رو ببخشیم – محسن سعیدپور :
بخشش آسون نیست، چون درد واقعیه. چون غرور لعنتیمون نمیذاره. چون گاهی بخشیدن، یعنی اعتراف به ضعف.
😤 چرا نمیتونیم کسی رو ببخشیم – محسن سعیدپور :
میخوام کمی هم درباره رهایی بنویسم و درباره اش حرف بزنیم
رهایی اون لحظهای نیست که همهچیز درست میشه.
اون لحظهایه که تو دیگه دنبال درست شدن همهچیز نیستی.
حالا که رنجش رو شناختیم، تجسمش کردیم، وقتشه بریم سراغ درمانش—اما نه با نسخههای نرم و لطیف.
با قلم محسن سعیدپور، یعنی با صداقت بیرحمانه، با تلخیِ مفید، و با این نگاه که:
اگه قراره خوب بشی، باید اول با خودت روراست باشی.
چرا باید رنجش بگیریم؟ چرا اصلاً این حس وجود داره؟
اگه بخوای فلسفی، روانشناختی، یا حتی اسطورهای نگاه کنیم، رنجش یه جور واکنش پیچیدهست به احساس بیعدالتی، بیتوجهی، یا خیانت.
ولی بذار یه لایه عمیقتر بریم—جایی که رنجش نه فقط یه واکنش، بلکه یه مکانیزم دفاعی روانه، یه جور محافظت از چیزی که برامون مقدسه.
((رنجش) )
دوستان حالا رسیدیم به رنجش—اون حس خاموش، سنگین، و گاهی زهرآلودی که مثل تهنشینشدهی خشم، سالها توی دل میمونه و هر بار که کسی بیخبر یه حرفی میزنه، دوباره اون بالا میاد.
«اگه قراره زخمت رو نگه داری، حداقل بدون داری باهاش چی میسازی.»
خودکمبینی اون صدای لعنتیـه که وقتی یه موفقیت کوچیک داری، میگه: «خب، شانسی بود.»
وقتی کسی تحسینت میکنه، میگه: «اگه واقعاً منو میشناخت، نظرش عوض میشد.»
و وقتی میخوای یه قدم بزنی، میگه: «تو کی باشی که بتونی؟»
ولی بذار یه چیزی رو روشن کنیم: خودکمبینی یه دروغگوی ماهره.
شکاکی – نوشته شده توسط محسن سعیدپور :
شکاکی اون صدای توی سرت نیست که میگه «مطمئنی؟»
اون یه دادزن تماموقته که میگه: «همه دارن یه چیزی رو قایم میکنن. هیچچیز همونطور که به نظر میاد نیست.»
خودبزرگبینی – نوشته شده توسط محسن سعیدپور
خودبزرگبینی اون لحظهست که توی آینه نگاه میکنی و میگی: «لعنتی، چقدر خاصم!»
عشق – نوشته شده توسط محسن سعیدپور
عشق؟ اون چیزیه که همه دربارش شعر میگن، آهنگ میسازن، و بعدش با یه قلب شکسته توی تاریکی زل میزنن به دیوار.
معنا اون چیزیه که وقتی ساعت سه صبح بیدار میشی و سقف رو نگاه میکنی، از خودت میپرسی: «واقعاً چرا دارم این زندگی رو زندگی میکنم؟»
و جوابش؟ معمولاً یه سکوت سنگین، یا یه جمله کلیشهای که از یه پادکست شنیدی.
گناه اون حسیه که مثل یه مهمون ناخوانده میاد، کفشهاشو در نمیاره، میشینه وسط قلبت و میگه: «یادته اون کاری که کردی؟ آره، منم هنوز اینجام.»
و تو، هر بار که میخوای یه لحظه خوشحال باشی، اون میپره وسط و میگه: «نه عزیزم، تو هنوز مجازات نشدی.»