چرا نمیتونیم کسی را ببخشم؟
چون بخشیدن، برخلاف چیزی که توی کتابهای خودیاری میگن،
یه کار قهرمانانه نیست.
یه کار لعنتی سخت و پیچیدهست که با غرور، با زخم، با هویتمون گره خورده.
> «ما نمیبخشیم، چون فکر میکنیم اگه ببخشیم، یعنی اون آدم برده.
> یعنی ما باختیم. یعنی درد ما بیارزش بوده.»
---
ما نمیبخشیم، چون هنوز منتظریم اون آدم بیاد و بگه:
«اشتباه کردم. تو حق داشتی. من پشیمونم.»
و وقتی نمیگه، ما هم میگیم: «پس منم نمیبخشم.»
ولی بذار رک باشیم: اون آدم ممکنه هیچوقت نیاد.
و تو، تا ابد با اون زخم زندگی میکنی، فقط چون منتظری یه اعتراف لعنتی.
> «بخشش، یه معامله نیست. یه رهاییـه.
> ولی ما میخوایم معامله کنیم، نه آزاد بشیم.»
---
ما نمیبخشیم، چون درد، تبدیل شده به هویتمون.
ما اونیم که خیانت دیدیم.
ما اونیم که تحقیر شدیم.
ما اونیم که هیچوقت دیده نشدیم.
و اگه ببخشیم، انگار داریم اون هویت رو از خودمون جدا میکنیم.
و بعدش چی؟
«اگه من اون درد نباشم، پس کیام؟»
> «بخشیدن یعنی از نو تعریف کردن خودت.
> و خیلیا ترجیح میدن با زخمشون زندگی کنن تا با یه خودِ ناشناخته.»
---
ما نمیبخشیم، چون هنوز درد داریم.
و درد، مثل یه زغال نیمسوز، هنوز داغه.
و تا وقتی داغه، نمیتونی ولش کنی.
ولی نکته اینجاست:
اگه ولش نکنی، اون زغال، پوستت رو میسوزونه—not پوست اون آدمی که زخمش رو گذاشت.
> «بخشش یعنی بگی: من هنوز درد دارم، ولی دیگه نمیخوام این درد، منو تعریف کنه.»
---
تعریف نو و جالبی بود.
ولی من همچنان نمیتونم ببخشم. میخوام، نمیتونم.