بی وفایی به خود
🪞 تعریف بیوفایی به خود
بیوفایی به خود یعنی پشت کردن به احساسات، ارزشها، نیازها یا حقیقت درونیات، فقط برای اینکه در چشم دیگران خوب به نظر برسی، یا از طرد شدن بترسی.
یعنی زندگی کردن با نقشی که دیگر با تو همخوان نیست، اما هنوز آن را بازی میکنی.
---
🔍 نشانههای این نقص
- پذیرفتن چیزهایی که نمیخواهی، فقط برای حفظ رابطه یا آرامش ظاهری
- نادیده گرفتن درد، خشم یا غم خودت، چون فکر میکنی «حق نداری ناراحت باشی»
- تلاش برای کامل بودن، حتی وقتی خستهای یا شکستهای
- سکوت در برابر بیعدالتی، چون نمیخواهی «دردسر درست کنی»
---
🧠 تأثیر روانی
- فرسایش عزتنفس: چون هر بار که خودت را نادیده میگیری، به خودت میگویی «من مهم نیستم»
- احساس پوچی و بیهویتی: چون دیگر نمیدانی واقعاً چه میخواهی یا کی هستی
- خشم پنهان: که گاهی به شکل افسردگی، اضطراب یا انفجارهای ناگهانی بروز میکند
- دوری از خود واقعی: که باعث میشود حتی در جمع، احساس تنهایی کنی
---
🕯️ نماد پیشنهادی برای وبلاگ
- آینهای که تصویر را محو نشان میدهد
- سایهای که از صاحبش جدا شده و راه خودش را میرود
- کوزهای که از درون ترک خورده، اما بیرونش هنوز سالم به نظر میرسد
---نوشته شده توسط محسن سعیدپور
داستانی درباره بی وفایی به خود
در دل یکی از کوچههای باریک بندر کیاشهر، زنی زندگی میکرد به نام «مهتاب».
مهتاب همیشه آرام بود. همیشه لبخند میزد. همیشه میگفت: «مهم نیست، من خوبم.»
اما هیچکس نمیدانست که مهتاب، سالهاست خودش را ترک کرده.
او روزی عاشق نقاشی بود. رنگها را با وسواس روی بوم مینشاند، انگار که هر ضربهی قلممو، بخشی از روحش را آزاد میکرد.
اما وقتی ازدواج کرد، نقاشی را کنار گذاشت.
نه بهخاطر اجبار، بلکه چون فکر میکرد «زن خوب» باید فداکار باشد.
او هر روز برای دیگران غذا میپخت، خانه را برق میانداخت، لبخند میزد.
اما هیچکس برایش رنگ نخرید. هیچکس نپرسید: «آخرین بارت کی نقاشی کردی؟»
سالها گذشت. مهتاب مادر شد، همسر شد، همسایهی خوب شد.
اما خودش؟
خودش در گوشهای از ذهنش، مثل بومی خاکخورده، بیصدا مانده بود.
روزی، دخترش از مدرسه آمد و گفت:
«مامان، امروز نقاشی کشیدم. میخوای ببینی؟»
مهتاب لبخند زد، اما دستش لرزید.
نقاشی را گرفت، نگاه کرد، و اشک ریخت.
نه از شادی، بلکه از یادآوری.
آن شب، مهتاب رفت سراغ انباری. بومهای قدیمی را بیرون آورد. رنگها خشک شده بودند.
اما او نشست، و با انگشت، با همان رنگهای ترکخورده، تصویری کشید—نه زیبا، نه کامل، اما واقعی.
و آن شب، برای اولین بار، به خودش وفادار بود.
---نویسنده محسن سعیدپور

سلام محسن جان،
نوشتهت درباره بیوفایی به خود رو خوندم
من متین هستم، از شیراز ۳۰ سالمه.
من بیشتر عمرم رو صرف این کردم که «دختر خوبی» باشم.
همونی که همیشه لبخند میزنه، همیشه میگه «اشکالی نداره»، همیشه خودش رو عقب میکشه تا بقیه راحت باشن.
اما یه روز، وسط یه مهمونی خانوادگی، وقتی همه داشتن ازم تعریف میکردن که چقدر صبوری، چقدر فداکاری،
یه چیزی توی دلم شکست.
نه چون خسته بودم،
بلکه چون فهمیدم هیچکس نمیدونه من کیام.
چون خودم هم یادم رفته بود.
من به خودم خیانت کرده بودم.
هر بار که «نه» رو قورت دادم،
هر بار که خواستههام رو سانسور کردم،
هر بار که خودم رو مجبور کردم لبخند بزنم وقتی دلم گریه میخواست.
بیوفایی به خود، یعنی وقتی برای حفظ رابطه، خودت رو گم میکنی.
یعنی وقتی برای تأیید دیگران، از خودت رد میشی.
یعنی وقتی صدای درونت رو خاموش میکنی، فقط چون نمیخوای کسی ناراحت بشه.
نوشتههای تو خوب بود که وفاداری واقعی، اول باید به خودت باشه.
و حالا شاید وقتش باشه که خودم رو دوباره بشنوم،
دوباره ببینم،
و شاید یه روز، دوباره دوست داشته باشم.
مرسی که نوشتی.
درسته «خودت بودن» یه شجاعت بزرگه.