نامه یک پادشاه تاریخ به انسان مدرن
ای انسان امروز،
من پادشاهی بودم با تاجی از طلا،
با لشکری از مردان وفادار،
با قصرهایی که سقفشان به آسمان میرسید.
ولی هر شب، در تنهاییام،
آرزوی چیزی را داشتم که تو امروز بیزحمت در اختیار داری.
تو میتوانی با یک لمس، صدای جهان را بشنوی.
میتوانی در یک روز، به آنسوی زمین سفر کنی.
میتوانی درد را با دارویی ساده آرام کنی،
و دانش را بیمرز بیاموزی.
من برای دیدن چهرهی معشوق، ماهها منتظر میماندم.
تو با یک پیام، هزاران چهره را میبینی— اما هنوز تنها هستی.
من برای خواندن یک کتاب، باید سالها صبر میکردم.
تو هزاران کتاب را در جیبات داری—اما هنوز گمشدهای.
من برای شنیدن صدای خدا، به کوه میرفتم، به صحرا، به سکوت.
تو همهچیز را داری— اما تو صدای درونات را نمیشنوی.
ای انسان مدرن،
تو وارث آرزوهای منی.
ولی چرا هنوز غمگینی؟
چرا با این همه نور، در تاریکیای؟
چرا با این همه صدا، در سکوتی؟
شاید آنچه من داشتم، تو گم کردهای:
شوق، معنا، و ارتباط با دل.
اگر روزی تاج مرا بر سر بگذاری،
بدان که شکوه، نه در طلاست،
بلکه در رضایت از لحظهایست که زندگی میکنی.
با احترام،
پادشاهی از گذشته،
که حالا فقط میخواهد بداند:
تو با همهچیز، چه میکنی؟
نویسنده محسن سعیدپور
درود آقا محسن عزیز احسنت واقعاً یک لحظه فکرش را هم بکنی امکانتی که ما در این دوره داریم پادشاهان تاریخ در خواب خودشان هم نمیدیدند واقعا نامه خیالی زیبایی بود انسان را به اندیشه وا میدارد