بیکفایتی یه حس نیست.
یه انتخابه.
انتخابِ اینکه باور کنی «من نمیتونم»،
و بعد، با همین باور، همهچی رو توجیه کنی:
تنبلیت، عقبنشینیت، حسادتت، و حتی قربانیبودنت.
بیکفایتی یعنی یه جور خودزنیِ ذهنی.
یعنی هر بار که میخوای کاری بکنی، یه صدای توی سرت میگه:
«تو اون آدمی نیستی که بتونه اینو انجام بده.»
و تو، بهجای اینکه بزنی توی دهن اون صدا، براش چای میریزی و میگی: «راست میگی، عزیزم.»
---
🎭 بیکفایتی چطور خودش رو قایم میکنه؟
- با جملههای قشنگ: «فعلاً باید روی خودم کار کنم.»
- با مظلومنمایی: «اگه شرایط بهتر بود، منم میتونستم.»
- با مقایسه: «فلانی خیلی بهتره، من کجا اون کجا.»
- با فرار: «الان وقتش نیست، یه روزی شروع میکنم.»
ولی تهش، همهش یه چیزه:
من نمیخوام مسئولیت بپذیرم.
---
💣 حقیقت تلخ
بیکفایتی واقعاً وجود نداره.
فقط آدمهایی هستن که تصمیم گرفتن خودشون رو باور نکنن.
و این تصمیم، مثل یه سم آروم، زندگی رو میکُشه.
نه با انفجار،
با پوسیدن.
---
🔥 راه نجات: عمل، حتی وقتی حسش نیست
«تو لازم نیست خاص باشی تا شروع کنی.
تو باید شروع کنی تا خاص بشی.»
یعنی چی؟
یعنی اگه منتظری یه روزی بیاد که حس کنی «کفایت داری»،
اون روز هیچوقت نمیاد.
تو باید وسط همین حسِ بیکفایتی، یه قدم بزنی.
کوچیک، زشت، بیانگیزه.
ولی واقعی.
---
✍️ تمرین: بیکفایتیت رو بنویس، بعد بشکنش
۱. بنویس:
- چی باعث میشه فکر کنی «نمیتونی»؟
- چه داستانی برای خودت ساختی؟
- کی این باور رو توی سرت کاشته؟
۲. بعد بنویس:
- اگه فقط ۲۴ ساعت وقت داشتی، چی رو انجام میدادی؟
- اگه هیچکس نبود که قضاوتت کنه، چی رو شروع میکردی؟
۳. حالا فقط یه کار کوچیک بکن.
نه برای موفقیت.
برای شکستنِ دروغِ بیکفایتی.
---
🎯 جملهی آخر :
بیکفایتی یه داستانه، نه یه واقعیت.
و تو، اگه بخوای، میتونی نویسندهی جدید این داستان باشی—با یه جملهی ساده:
«من هنوزم میتونم، حتی اگه کسی باور نکنه.»
نویسنده محسن سعیدپور
---