داستان گل تنها در باغ همسایه
در دهکدهای کوچک، زنی بود به اسم گلناز که همه او را بهخاطر مهربانی و دستپخت خوبش دوست داشتند. خانهاش کنار یک حیاطِ مشترک بود و پنجرهاش رو به باغی که روزگاری پدربزرگش کاشته بود. گلناز همیشه با گلها حرف میزد و شنیدن نامش آرامش میآورد، اما پشتِ رویِ مهربانش، بارها و بهگونههای مختلفی رنج دیده بود.
وقتی جوان بود، با مردی بهظاهر دلباخته ازدواج کرد؛ مردی که در نگاه اول شیرین و حامی بود اما خیلی زود کنترلش آشکار شد. او اگر گلناز میخواست بیرون برود، میگفت «برای چه؟» و اگر از خانوادهاش پول میخواست، با لحنی تند بازجویی میکرد. این کنترلِ رفتاری، اولین زخم را در گلناز جا گذاشت: آزادیِ کوچکِ او یکییکی محدود شد.
با گذر زمان، فشارها رنگ و شکلِ دیگری گرفتند. مرد خانه را کنترل مالی کرد؛ حقوقِ گلناز صرفِ مخارجی میشد که هیچوقت در تصمیمگیری سهم نداشت. وقتی گلناز برای نیازهای ضروری درخواست پول میکرد، سؤالاتی تحقیرآمیز میشنید یا تأخیرهای عمدی تا او ناامید شود. این استثمار اقتصادی، غرور و استقلال او را تضعیف میکرد.
در جمع خانواده و مهمانیها، مرد با صراحت غرضورزانهای او را تحقیر میکرد. حرفهایش زیرکیِ روانی داشت؛ او دربارهٔ تواناییهای گلناز شوخی میکرد و سپس میگفت «تو خیلی حساس میشوی»، واژهای که هر بار گلناز را به شک میانداخت. کمکم دیگران هم به این شوخیها عادت کردند و سکوت کردند، و این همان سوءاستفادهٔ عاطفی بود که بهتدریج هویتِ او را خورد.
روزی که گلناز موبایلش را از ترسِ کنترل همسر مخفی نگه داشت، تازه فهمید که دنیا چقدر تغییر کرده: عکسها و پیامهای خصوصی او بدون اجازه به دوستان و خانواده ارسال شد و در شبکههای محلی دربارهٔ او شایعه ساختند. سوءاستفادهٔ دیجیتال، که ردپایش دلِ او را میسوزاند، جلوهای نو از تحقیر و شرمآوری بود؛ هر بار که کسی به او زل میزد، فکر میکرد تصویرِ او در ذهنِ دیگران تغییر کرده است.
در مدرسهٔ محلی که دخترش درس میخواند، معلمی که با خانوادهٔ گلناز رابطهٔ گرم داشت، رفتار متفاوتی نشان میداد: اگر دختر گلناز ضعف در خواندن داشت، معلم او را نکوهش میکرد؛ اما فرزندِ آشنای معلم با همان ضعف تشویق میشد و فرصتهای بیشتری میگرفت. این تبعیض نهادی، بهصورت آرامی امیدِ مادر را هم کمرنگ کرد؛ او میدید چگونه قواعد برای عدهای نرم و برای آنها سخت اجرا میشوند.
روزی که گلناز دیگر تابِ این بارها و نوعها را نداشت، به باغ رفت، جایی که پدربزرگ همیشه به او گفته بود: «وقتی دنیا بیرحم شد، زمین را ببوس و گوش کن.» او نشست و با دستهای خاکی گلهای پژمرده را نوازش کرد. در سکوت باغ، صدای همسایهای قدیمی را شنید؛ زنی که سالها تجربهٔ تلخ زندگی داشت و چشمهایش از درد پر بود اما صدایش از استقامت خالی نبود.
همسایه به گلناز گفت: «هر زخم قصهای دارد، اما هر قصه راهی هم برای بازگشت دارد.» او به گلناز کمک کرد مرزی بنویسد، از شواهد حرف زد و با او رفت تا با چند نفر قابلاعتماد حرف بزند: یک دوست قدیمی، معلمی دلسوز و زنی از مسجد که در کار حمایت از زنان بود. گفتگوها آرامآرام پنجرههایی گشود؛ گلناز فهمید که تنها نیست و کهکشان کوچکی از آدمها حاضرند گوش بدهند، شهادت بدهند و کنار او بایستند.
آنها قدمبهقدم برنامهای چیدند: مدارک دیجیتال را جمع کردند، دیدارهای قضایی و مشاورههایی ترتیب دادند و خواستند امکانات حمایتی برای دخترش فراهم شود. همسایهها در برابر معلم مدرسه ایستادند و نشان دادند تبعیض را نمیپذیرند؛ مدیر مدرسه مجبور شد قواعد را بازبینی کند و معلم پاسخگو شود. در محله، گروهی کوچک برای آگاهیرسانی دربارهٔ حقوق مالی و روانی زنان شکل گرفت. از راه آموزش و پشتیبانی، دیوارهای تنهایی گلناز سست شدند.
مرد، هنگامی که دید حمایت جمعی در حال شکلگیری است، در ابتدا بر سر گلناز خشم گرفت، اما سپس از برخی رفتارهایش بازخواست شد؛ نه همه چیز در یک روز تغییر کرد، اما روندی شروع شد که او نمیتوانست به راحتی نادیده بگیرد. گلناز، با شجاعت آرامی که در طول سالها پرورانده بود، مرزهای جدیدی برقرار کرد و برای دخترش و خودش فضای امنتری ساخت.
پایانِ کار یک انقلابِ ناگهانی نبود؛ بیشتر شبیهِ دوبارهکاریِ ملایم بود. گلناز باغش را زنده کرد، گلها را با دستهای خودش کاشت و هر شاخه را با یادآوریِ هر زخمی که پشتِ لبخندش پنهان مانده بود، مراقبت کرد. همسایهها کنار او بودند و مهمتر از همه، صدای او بازگشته بود؛ صدایی که دیگر با ترسِ تحقیر خاموش نمیشد.
درسِ داستان این بود که سوءاستفاده صرفاً یک رخدادِ واحد نیست بلکه بافتهای از رفتارهاست که روح را خسته میکند؛ اما با جمعِ مسئول، مدارکِ روشن و مرزهای صریح، میتوان تارهای این بافته را گشود.
گلناز هر روز که باغ را آبیاری میکرد، نه تنها گلها را نگه میداشت، بلکه نشانهای از بازسازیِ زندگی و شجاعت را در دلِ محله کاشت.
نویسنده محسن سعیدپور