خانه ای با پنجره بسته
🕯️ داستان: «خانهای با پنجرههای بسته»
داستانی درباره نقص بی اعتمادی
نامش رُها بود. دختری با قلبی باز، نگاهی روشن، و رؤیایی از عشقی بینقص.
در بیستسالگی عاشق شد؛ عاشق مردی به نام آراد که با حرفهایش آسمان را به زمین میآورد.
او به آراد اعتماد کرد، بیقید و شرط. رازهایش را گفت، رؤیاهایش را شریک شد، و حتی ترسهایش را در آغوش او گذاشت.
اما آراد رفت.
نه با خداحافظی، نه با توضیح. فقط ناپدید شد، درست وقتی رُها بیشترین نیاز را به حضورش داشت.
و آنجا بود که چیزی درون رُها شکست— نه فقط قلبش، بلکه اعتمادش به مردها، به عشق، به خودِ رابطه.
🧱 دیوار بیاعتمادی
رُها تصمیم گرفت دیگر هرگز به هیچ مردی اعتماد نکند.
او خانهای ساخت با پنجرههای بسته.
هر مردی که به او نزدیک میشد، با لبخند پاسخ میداد، اما در دلش دیوار بلندتری میکشید.
او میخندید، معاشرت میکرد، حتی گاهی عاشق میشد… اما هیچکس را به درون راه نمیداد.
مردها میرفتند، نه از سردی رُها، بلکه از دیوارهایی که نمیتوانستند از آن عبور کنند.
و رُها هر بار میگفت:
«دیدی؟ هیچکس قابل اعتماد نیست.»
اما حقیقت این بود:
او به هیچکس فرصت اعتماد نداده بود.
🧠 نتیجهگیری
بیاعتمادی رُها، نه از مردها، بلکه از زخمی بود که هرگز درمان نشد.
او به جای ترمیم، دیوار کشید.
و دیوارها، اگرچه از آسیب محافظت میکنند، اما از نور هم جلوگیری میکنند.
اعتماد یعنی ریسک آسیب دیدن، اما بدون آن، هیچ رابطهای واقعی نیست.
رُها فهمید که اگر میخواهد دوباره عشق را تجربه کند، باید پنجرهای را باز کند—حتی اگر فقط کمی.
نویسنده : محسن سعیدپور
