شعر درخت برگرفته از داستان آخرین درخت
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۵۲ ب.ظ |
محسن سعیدپور |
۰ نظر
در دل جنگل، روزی نهال
زاده شدم با رؤیای وصال
پرندهها آواز میخواندند
رودها در دل خاک میرقصیدند
شاخهام لرزید از باد بهار
گل شکفت از خاک، بیانتظار
فصلها میآمدند با رنگ و نور
زندگی جاری بود، بیغرور
میمون از شاخهام میپرید
فیل از کنارم آرام میگذرید
پرنده لانهاش را بر من ساخت
زرافه برگم را با لب چید و رفت
اما ناگاه، انسان آمد
تبرش را بر ریشهام نهاد
درختان افتادند، یکی یکی
رودها خشکیدند، بیحرکتی
خانه ساختند از تن ما
مداد، کاغذ، قایق، رؤیا
پرنده کوچ کرد، حیوان مرد
و من ماندم، تنها، بیدرد
حالا خشکم، بیبرگ و بیجان
دلتنگ آواز، دلتنگ باران
آخرین درختم، آخرین صدا
در دل خاک، بیفردا
ای انسان، ای دانا و مغرور
فردا که خاک شد همهی حضور
با خاکستر من چه خواهی کرد؟
وقتی زمین شد بیبرگ و سرد...