داستانی از بی وفایی خاموش نوشته محسن سعیدپور
در دل یکی از کوچههای نمدار زیباکنار ، زنی زندگی میکرد که هر روز، بیهیچ استثنا، چای میریخت. نه برای خودش، بلکه برای کسی که دیگر نمیآمد.
صبحها، پیش از آنکه خورشید از پشت مه بیرون بزند، سماور را روشن میکرد. استکانهای کمرنگ را با دقت میچید، قند را در ظرفی چینی میریخت، و چای را با وسواسی شاعرانه میریخت—انگار که هر قطرهاش بخشی از عهدی فراموششده بود.
مردی که روزی روبهروی او مینشست، حالا فقط در خاطرهی بخار چای حضور داشت. نه دعوایی شده بود، نه خداحافظیای. فقط یک روز نیامد. و زن، به جای پرسیدن، به چای ریختن ادامه داد.
همسایهها میگفتند: «چرا هنوز چای میریزی؟»
او لبخند میزد و میگفت: «چون هنوز صندلیاش خالیست، نه شکسته.»
سالها گذشت. استکانها ترک خوردند، قندها خشک شدند، اما زن هنوز هم چای میریخت. نه از روی امید، بلکه از روی وفاداری به چیزی که دیگر وجود نداشت.
و این، بیوفایی خاموش بود—نه از سوی مرد، بلکه از سوی جهان، که یادش رفت بعضی عهدها حتی بدون حضور هم زندهاند.
نویسنده محسن سعیدپور
