نوشته های محسن سعیدپور

دست نوشته های شخصی محسن سعیدپور

نوشته های محسن سعیدپور

دست نوشته های شخصی محسن سعیدپور

نوشته های محسن سعیدپور

آثار شخصی محسن سعیدپور
دست نوشته ها و مقالات اختصاصی
کلماتم خانه‌ای‌ست برای آن‌هایی که در سکوت گم شده‌اند.
هر جمله، پنجره‌ای‌ست رو به درون

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

نقاب خوار

سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ | محسن سعیدپور | ۰ نظر

نقاب خوار

در شهری که همه با نقاب زندگی می‌کردند، هیچ‌کس چهره‌ی واقعی دیگری را نمی‌دید.  

نقاب‌ها رنگارنگ بودند: نقاب موفقیت، نقاب خوشبختی، نقاب دانایی، نقاب بی‌نیازی.  

و هرکس، بسته به موقعیت، نقابش را عوض می‌کرد.

 

اما کسی نمی‌دانست که در زیرزمین‌های این شهر، موجودی زندگی می‌کرد به نام «نقاب‌خوار».  

او از دروغ تغذیه می‌کرد.  

هر بار که کسی حقیقتی را پنهان می‌کرد، نقاب‌خوار کمی قوی‌تر می‌شد.  

هر لبخند مصنوعی، هر «من خوبم» دروغین، هر پست فیلترشده، مثل لقمه‌ای چرب برایش بود.

 

نقاب‌خوار دیده نمی‌شد، اما حضورش حس می‌شد.  

در اضطراب‌های شبانه، در خستگی‌های بی‌دلیل، در حس پوچی بعد از موفقیت‌های ساختگی.

 

روزی دختری به نام «لیا» تصمیم گرفت دیگر نقاب نزند.  

او با چهره‌ی خسته، با زخم‌هایش، با اشک‌هایش، وارد خیابان شد.  

مردم با تعجب نگاهش کردند. بعضی‌ها ترسیدند. بعضی‌ها خشمگین شدند.  

اما نقاب‌خوار... ضعیف شد.  

برای اولین بار، گرسنه ماند.

 

لیا هر روز با صداقت بیشتری زندگی کرد.  

و هر روز، نقاب‌خوار کوچک‌تر شد.  

تا اینکه یک شب، در سکوت، ناپدید شد.

 

اما افسانه‌اش باقی ماند.  

و هنوز، هر بار که کسی دروغی می‌گوید، صدای خش‌خش کوچکی از زیرزمین شنیده می‌شود...

🪞 فصل دوم: آینه‌دار

 

لیا بعد از ناپدید شدن نقاب‌خوار، حس سبکی داشت. اما شهر هنوز همان بود.  

نقاب‌ها هنوز روی صورت‌ها بودند، فقط حالا با ترس بیشتری چسبیده شده بودند.  

چون مردم فهمیده بودند که چیزی در تاریکی وجود دارد که از حقیقت می‌ترسد.

 

در یکی از کوچه‌های قدیمی، لیا با پیرزنی روبه‌رو شد که دکه‌ای پر از آینه داشت.  

آینه‌هایی با شکل‌های عجیب: یکی خمیده، یکی شکسته، یکی مات، یکی شفاف.  

پیرزن گفت: «من آینه‌دارم. آینه‌هایی که فقط حقیقت را نشان می‌دهند، نه آن‌چه می‌خواهی ببینی.»

 

لیا یکی از آینه‌ها را برداشت.  

و برای اولین بار، خودش را دید—نه آن‌طور که فکر می‌کرد هست، بلکه آن‌طور که واقعاً بود.  

با زخم‌ها، با ترس‌ها، با امیدهای خاموش.  

و گریه‌اش گرفت.  

نه از ناراحتی، بلکه از رهایی.

 

آینه‌دار گفت:  

«هرکس جرأت دیدن خودش را داشته باشد، نقابش ترک می‌خورد.  

و هر ترک، یک گرسنگی کمتر برای نقاب‌خوار است.»

 

لیا تصمیم گرفت آینه‌ها را بین مردم پخش کند.  

اما نه همه پذیرفتند.  

بعضی‌ها آینه را شکستند.  

بعضی‌ها آن را پنهان کردند.  

و بعضی‌ها... برای اولین بار، لبخند واقعی زدند.

🧠 فصل سوم: پنهان‌ساز

 

نامش «پنهان‌ساز» بود.  

نه به این خاطر که چیزی را پنهان می‌کرد، بلکه چون دیگران را وسوسه می‌کرد تا خودشان را پنهان کنند.

 

او در ساختمانی بلند زندگی می‌کرد، جایی که دیوارهایش از خاطرات سانسور‌شده ساخته شده بودند.  

هر طبقه، یک نوع نقاب تولید می‌کرد:  

- طبقه‌ی اول: نقاب موفقیت  

- طبقه‌ی دوم: نقاب عشق بی‌نقص  

- طبقه‌ی سوم: نقاب دانایی بدون شک  

- طبقه‌ی چهارم: نقاب معنویتِ بدون درد

 

و در طبقه‌ی آخر، جایی بود که نقاب‌خوار تغذیه می‌شد.  

پنهان‌ساز، با هر نقابی که می‌فروخت، لقمه‌ای چرب‌تر برای نقاب‌خوار آماده می‌کرد.

 

او خودش هیچ‌وقت نقاب نمی‌زد.  

چون چهره‌اش، خودِ دروغ بود.  

چهره‌ای که هرکس به آن نگاه می‌کرد، وسوسه می‌شد خودش را پنهان کند.

 

اما یک شب، لیا وارد ساختمان شد.  

با آینه‌ای در دست.  

و با هر قدمی که بالا می‌رفت، آینه را به دیوارها می‌گرفت.  

و دیوارها شروع کردند به لرزیدن.  

خاطرات پنهان‌شده، فریاد زدند.  

نقاب‌ها ترک خوردند.

 

پنهان‌ساز، برای اولین بار، ترسید.  

نه از لیا، بلکه از چیزی که در آینه دید:  

خودش، بدون نقاب.  

و آن‌جا بود که فهمید:  

او هم قربانی نقاب‌خوار بوده.  

او هم روزی، فقط می‌خواست پذیرفته شود.

 

لیا آینه را به سمتش گرفت.  

و پنهان‌ساز، گریه کرد.  

نه از شکست، بلکه از رهایی.

 

---

 

🌑 پایان یا آغاز؟

 

نقاب‌خوار هنوز ناپدید نشده.  

او در خاطرات مردم زندگی می‌کند.  

در هر «من خوبم» دروغین، در هر لبخند مصنوعی، در هر پست فیلترشده.

 

اما حالا، آینه‌ها در شهر پخش شده‌اند.  

و هرکس که جرأت کند، می‌تواند خودش را ببیند.  

و با هر نگاه صادقانه، نقاب‌خوار کوچک‌تر می‌شود.

 

---

🧩 فصل چهارم: راست‌نما

 

صداقتی که بوی فریب می‌دهد

 

در روزهایی که مردم تازه یاد گرفته بودند نقاب‌هایشان را ترک دهند، صداقت تبدیل به ارزش شد.  

و هر ارزشی، اگر بیش از حد ستایش شود، دیر یا زود تبدیل به ابزار می‌شود.

 

راست‌نما، مردی بود با چهره‌ای آرام، صدایی نرم، و جملاتی که همیشه درست بودند.  

او هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت.  

اما حقیقت‌هایی را انتخاب می‌کرد که بیشترین تأثیر را داشتند.  

او می‌دانست کدام واقعیت را باید فریاد زد، و کدام را باید در سکوت گفت تا بیشترین کنترل را داشته باشد.

 

راست‌نما، برخلاف پنهان‌ساز، نقاب نمی‌فروخت.  

او آینه می‌داد.  

اما آینه‌هایی که فقط بخشی از تصویر را نشان می‌دادند.  

و مردم، چون از دروغ خسته بودند، به او اعتماد کردند.

 

او تبدیل شد به مرجع صداقت.  

و هرکس که حرفی می‌زد، باید از فیلتر راست‌نما عبور می‌کرد.  

و این‌گونه، حقیقت هم تبدیل شد به نقاب.

 

لیا، که حالا آینه‌دار را پشت سر گذاشته بود، متوجه شد که نقاب‌خوار دوباره جان گرفته.  

اما این بار، نه از دروغ، بلکه از حقیقت‌های ناقص.  

از صداقت‌هایی که برای نمایش گفته می‌شدند، نه برای رهایی.

 

لیا با راست‌نما روبه‌رو شد.  

و گفت: «تو دروغ نمی‌گویی، اما حقیقت را زندانی کرده‌ای.»  

راست‌نما لبخند زد: «من فقط آن‌چه را می‌دانم، می‌گویم.»  

لیا آینه‌ی شفاف را بالا گرفت.  

و برای اولین بار، راست‌نما خودش را دید—نه آن‌طور که دیگران می‌دیدند، بلکه آن‌طور که واقعاً بود:  

کسی که از دروغ متنفر بود، اما از قدرتِ حقیقت بیشتر لذت می‌برد.

 

و نقاب‌خوار، در گوشه‌ای، با لبخندی تاریک، دوباره رشد کرد...

🕯️ فصل پنجم: سایه‌نویس

 

نویسنده‌ای که با سکوت می‌نویسد

 

در گوشه‌ای از شهر، جایی بود که هیچ‌کس حرف نمی‌زد.  

نه از ترس، نه از بی‌سوادی—بلکه از عادت.  

مردم یاد گرفته بودند که بعضی چیزها را نباید گفت.  

دردها، حسادت‌ها، شکست‌ها، آرزوهای ممنوعه.  

و آن‌چه گفته نمی‌شد، در سایه‌ها می‌ماند.

 

اما در دل همین سکوت، کسی بود که می‌نوشت:  

سایه‌نویس.  

او نه قلم داشت، نه دفتر.  

او با نفس‌های مردم می‌نوشت.  

با لرزش دست‌ها، با نگاه‌های فراری، با جمله‌هایی که نصفه‌نیمه رها می‌شدند.

 

سایه‌نویس، نویسنده‌ی آن‌چه پنهان مانده بود، بود.  

او دفترهایی داشت که با جوهر ناپیدا نوشته شده بودند.  

و فقط کسانی می‌توانستند آن‌ها را بخوانند که جرأت روبه‌رو شدن با خودشان را داشتند.

 

لیا، که حالا از نقاب‌خوار، آینه‌دار، پنهان‌ساز و راست‌نما گذشته بود، به سراغ سایه‌نویس رفت.  

او خواست دفتر خودش را بخواند.  

و سایه‌نویس گفت:  

«دفتر تو، پر است از چیزهایی که هرگز نگفتی.  

اما اگر بخوانی‌شان، دیگر نمی‌توانی همان آدم قبلی باشی.»

 

لیا خواند.  

و با هر جمله، چیزی درونش ترک خورد.  

نه از درد، بلکه از حقیقتی که بالاخره دیده شد.

 

و نقاب‌خوار، که از دروغ تغذیه می‌کرد، و راست‌نما، که از صداقتِ نمایشی زنده بود،  

هر دو، در برابر سایه‌نویس، بی‌صدا شدند.  

چون سایه‌نویس، نه دروغ می‌گفت، نه نمایش می‌داد.  

او فقط می‌نوشت.  

و واژه‌هایش، مثل آینه‌ای بی‌قضاوت، حقیقت را نشان می‌دادند.

نویسنده محسن سعیدپور 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">