دل زدگی از روزمرگی
خب، هر روز صبح بیدار میشی، یه لیوان چای یا قهوه، یه نگاه بیروح به گوشی، بعدش هم شیرجه توی همون کارهای تکراری که حتی گربهت هم دیگه از دیدنشون خمیازه میکشه. زندگی شده یه سری وظیفه که نه الهامبخشه، نه هیجانانگیز، فقط یه لیست لعنتی که باید تیک بخوره.
و تو، وسط این چرخه بیپایان، داری کمکم حس میکنی که داری محو میشی. نه به خاطر اینکه کارهات مهم نیستن، بلکه چون دیگه نمیدونی چرا داری انجامشون میدی. انگار داری زندگی میکنی صرفاً برای اینکه بگی «من هنوز زندهام»، نه اینکه واقعاً زندگی کنی.
ولی بذار یه چیزی رو روشن کنیم: روزمرگی تقصیر تو نیست. این یه ویروس جمعیه. همهمون یه جایی توی این بازی گیر افتادیم. اما فرق آدمهایی که خودشون رو میکشن تا خاص باشن با اونهایی که واقعاً معنا پیدا میکنن، اینه که دومیها میفهمن معنا توی چیزای کوچیکه. توی همون لحظهای که تصمیم میگیری یه چیز لعنتی رو متفاوت انجام بدی. حتی اگه فقط نحوه تا کردن جورابات باشه.
تو دلزدهای؟ خب، بهت تبریک میگم. چون این یعنی هنوز یه جایی درونت هست که میخواد بیشتر از این باشه. و اون نقطه، همون جاییه که باید شروع کنی به هیچ گرفتن چیزهایی که واقعاً هیچ ارزشی ندارن—و ساختن چیزهایی که برات معنا دارن، حتی اگه بقیه بهش بخندن.
نوشته محسن سعیدپور