نوشته های محسن سعیدپور

دست نوشته های شخصی محسن سعیدپور

نوشته های محسن سعیدپور

دست نوشته های شخصی محسن سعیدپور

نوشته های محسن سعیدپور

آثار شخصی محسن سعیدپور
دست نوشته ها و مقالات اختصاصی
کلماتم خانه‌ای‌ست برای آن‌هایی که در سکوت گم شده‌اند.
هر جمله، پنجره‌ای‌ست رو به درون

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

داستان قبیله ترسوها

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ | محسن سعیدپور | ۰ نظر

 یک داستان نمادین و کوبنده، دربارهٔ قبیله‌ای که با وجود قدرت نظامی عظیم، به‌خاطر نقص در مواجهه با ترس شکست خورد—نه از شمشیر دشمن، بلکه از سایه‌هایی که در ذهنشان رشد کرد.

 

داستان قبیله ترسوها و ارتش شکست خورده بی دلیل

 

در دل کوهستان‌های شرقی، قبیله‌ای به نام آزارا زندگی می‌کرد. قبیله‌ای با ارتشی عظیم، آموزش‌دیده، مجهز به سلاح‌های سنگین، و هزاران جنگجو آماده

هیچ‌کس جرأت حمله به آزارا را نداشت. آن‌ها نه فقط قدرت داشتند، بلکه غرورشان مثل دیوار قلعه‌شان بلند بود.

آنها بارها و بارها دربرابر دشمنان پیروز شده بودند و به ارتش شکست ناپذیر تبدیل شده بودند

 

اما یک شب، همه‌چیز فرو ریخت.

 

---

 

دشمن: قبیلهٔ سایه‌ها

قبیلهٔ کوچک به نام سایه‌ها . که فقط ۳۰ جنگجو داشت. و نه زره، نه منجنیق، نه اسب. فقط یک چیز داشتند: دانش.

 

آن‌ها می‌خواستند به قبیله آزارا حمله کنند و آنها را شکست بدهند. اما اینکار با هزاران سرباز هم ممکن نبود بنابراین از دانش خودشان استفاده کردند و فقط شایعه ساختند. آنها از نقص ترس استفاده کردند اول شایعه پراکنی کردند از ارتشی که به طرف آنها در حال حرکت بود ارتشی مرموز با هزاران سرباز از اجنه و غول‌های افسانه ای گفتند زنان قبیله آنها را باور کردند و ترسیدن و دست به دست سینه به سینه آنها را نقل و قول کردند و ترس را دست به دست کردند و خانه به خانه ادامه داشت ارتش سایه ها صدای زوزه در شب پخش کردند. نشانه‌های مرموز روی درخت‌ها کشیدند. پیام‌هایی فرستادند که «ما از درون می‌کشیم، نه از بیرون.»

 

شب شکست: وقتی ترس از درون جوشید

 

در یک شب سرد، ارتش آزارا در اردوگاهش مستقر بود. اما ترس مثل دود وارد شد. نه از دروازه، بلکه از ذهن‌ها.

ترس ها به رگ و ریشه تمام مرد شهر و حتی افسران و فرماندهان و سربازان و حتی ملکه و پادشاه نفوذ کرده بود و اینچنین شد که

- فرماندهٔ اول دچار ترس از بی‌کفایتی شد:

«اگه اشتباه کنم، همه نابود می‌شن.»  

- سربازان جوان دچار ترس از درد و مرگ شدند:

«اگه بمیرم، هیچ‌کس یادش نمی‌مونه.»  

- مشاوران جنگی دچار ترس از قضاوت و تحقیر شدند:

«اگه شکست بخوریم، تاریخ ما رو مسخره می‌کنه.»  

- پادشاه دچار ترس از بی‌معنایی شد:

«اگه همه‌چی تموم بشه، پس این قدرت برای چی بود؟»

 

و اینچنین شد که ترس‌ها مثل ویروس پخش شدند. و عاقبت کار دست ارتش شکست ناپذیر داد عاقبت شب حمله هیچ‌کس نجنگید. همه فرار کردند. و دشمن؟ فقط وارد شد و پرچم خودش را بالا برد.

 

---

 

صبح بعد: قبیله‌ای بدون جنگ، ولی شکست‌خورده

 

وقتی خورشید طلوع کرد، هیچ جنازه‌ای روی زمین نبود. هیچ نبردی رخ نداده بود. اما قبیلهٔ آزارا دیگر وجود نداشت. فقط خاطره‌ای از ارتشی که از سایه‌ها شکست خورد.

 

 

پیام داستان

 

ترس وقتی نقص باشه، از درون می‌کشه.  

اگه باهاش روبرو نشی، حتی قوی‌ترین ارتش هم تبدیل می‌شه به جمعی از فراری‌ها.  

دشمن واقعی شمشیر نیست؛ سایه‌ای‌ست که توی ذهن رشد می‌کنه.

 

و :  

«اگه ترس رو نشناسی، یه روز از چیزی شکست می‌خوری که حتی بهت حمله نکرده.»

 

---

 

نویسنده ✒️محسن سعیدپور 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">