خواب تاج سنگی
خواب تاج سنگی
در خواب، خودت را در تالاری بلند میبینی، با دیوارهایی از آینههای شکسته. هر آینه، تصویری ناقص از تو را نشان میدهد—گاهی بزرگتر، گاهی کوچکتر، گاهی بیچهره.
بر سرت تاجیست از سنگهای سیاه و براق. هر سنگ، نامی دارد: «من بهترم»، «من اشتباه نمیکنم»، «من نیازی به کسی ندارم». تاج سنگین است، آنقدر که گردنت خم شده، و نمیتوانی به آسمان نگاه کنی.
در انتهای تالار، موجودی ایستاده: بلندخوار. قامتش از تحسین ساخته شده، چشمهایش از نگاههای تحقیرآمیز تغذیه میکنند. او به تاج تو خیره میشود و لبخند میزند، چون میداند تا تاج را بر سر داری، نمیتوانی از تالار خارج شوی.
تو قدم برمیداری، سنگها از تاج میافتند. هر بار که یکی میافتد، صدایی در تالار میپیچد—صدای کسی که روزی از تو دلخور شده، صدای عذرخواهیای که نگفتهای، صدای حقیقتی که نپذیرفتهای.
وقتی به بلندخوار میرسی، تاجت دیگر فقط یک حلقهی ساده است. او ناپدید میشود. تالار فرو میریزد، و تو در دشتی سبز بیدار میشوی. آسمان باز است. گردنت آزاد. صدای خودت را میشنوی، بیلرزش، بینیاز به اثبات.
---نویسنده محسن سعیدپور
