داستان قایق رویاها و طوفان واقعیت
او آمده بود برای آرامش.
برای لمس نسیم، برای شنیدن صدای موج، برای قایقسواری در هوایی که قرار بود شبیه رویا باشد.
همهچیز را تصور کرده بود:
آسمان آبی، دریا آرام، دل سبک، و قایقی که او را ببرد به جایی دور از هیاهوی زندگی.
اما دریا، مثل زندگی، نقشههای خودش را داشت.
باد ناگهان تغییر کرد.
ابرها آمدند، موجها بلند شدند، و قایق کوچک او وسط طوفانی افتاد که هیچکس هشدارش را نداده بود.
او تنها بود.
نه راه برگشت، نه ساحلی در دید.
فقط خودش بود و قایقی که با هر موج، بیشتر میلرزید.
ترس آمد.
نه از مرگ،
از شکست.
از اینکه همهی آنچه فکر میکرد "قرار است باشد"، حالا نیست.
و این نبودن، درد داشت.
حالا دو راه داشت:
یا بنشیند، دست از پارو زدن بردارد، و بگذارد طوفان او را ببلعد—همراه با تمام رویاهایش،
یا برخلاف همهی آنچه حس میکرد، برخیزد،
پارو بزند،
و با هر موج، خودش را دوباره بسازد.
او انتخاب کرد.
نه چون مطمئن بود،
نه چون قوی بود،
بلکه چون فهمید:
زندگی همیشه طبق انتظار پیش نمیره،
ولی من همیشه میتونم انتخاب کنم که وا ندم.
و همین انتخاب،
اولین پارو بود به سمت ساحل آرامش.
---نویسنده محسن سعیدپور

داستان کوتاه و زیبا و مفید و کاربردی و عالی بود درباره شروع دوباره درباره احساس نا امیدی و احساس امید محسن سعیدپور با قلمت داستان های کوتاه مفید و جالبی را مینویسی عالی است ادامه بده