داستان آخرین درخت محسن سعیدپور
روزگاری در دل جنگلی سرسبز میزیستم.
جایی که پرندهها با پرهای رنگین در آسمان آبی میرقصیدند،
رودخانهای زلال در دل خاک جاری بود،
و صدای جوجههای گرسنه از لانههای میان شاخهها، موسیقی زندگی بود.

من نهالی کوچک بودم، تازهجوانهزده در سایهی درختان تنومند.
درختانی با برگهای متفاوت، با قامتهای بلند،
که با هر نسیم، برگهایشان میرقصیدند و عظمت جنگل را شکر میگفتند.

هر فصل، رنگی داشت:
زمستان، با شاخههای سفیدپوش و خواب آرام؛
بهار، با بیداری و شکوفههای رنگی؛
تابستان، با میوههای شیرین و حیوانات سرزنده؛
و پاییز، با رقص برگها و زمزمهی خداحافظی.

اما بعد...
انسانها آمدند.
درختان را بریدند،
خانه ساختند، مداد ساختند، کاغذ و قایق ساختند.
رودخانه را با سد بستند، مسیر آب را تغییر دادند.
حیوانات مردند، پرندگان کوچ کردند،
و جنگل، آرامآرام، به کویر بدل شد.

من ماندم.
تکدرختی تنها،
با خاطراتی که دیگر کسی به یاد نمیآورد.
دلتنگ پرندهایام که لانهاش را در شاخههایم میساخت،
دلتنگ میمونهایی که از شاخهام میپریدند،
دلتنگ زرافهها، فیلها، سنجابها...
و دلتنگ صدای رودخانهای که حالا فقط در خوابهایم جاریست.
من ماندم،
درختی خشکیده،
که آخرین برگهایش را باد برده،
و آخرین نفسهایش را زیر تبر کشاورز خواهد داد.

انسانها،
شما جنگل را سوزاندید،
خانههایتان را در جنگها ویران کردید،
و حالا فقط به مرگ یکدیگر میاندیشید.
فردا که زمین بیجنگل و بیجان شد،
با خاکستر من چه خواهید کرد؟
ای داناترین موجودات روی زمین...
---
نوشته شده توسط محسن سعیدپور