نوشته های محسن سعیدپور

دست نوشته های شخصی محسن سعیدپور

نوشته های محسن سعیدپور

دست نوشته های شخصی محسن سعیدپور

نوشته های محسن سعیدپور

آثار شخصی محسن سعیدپور
دست نوشته ها و مقالات اختصاصی
کلماتم خانه‌ای‌ست برای آن‌هایی که در سکوت گم شده‌اند.
هر جمله، پنجره‌ای‌ست رو به درون

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

داستان آب انبار خالی نوشته محسن سعیدپور

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ | محسن سعیدپور | ۰ نظر

داستان آب انبار خالی

در دل کوه‌های گیلان، روستایی بود که مردمش به یک آب‌انبار قدیمی تکیه داشتند. آب‌انبار، مثل قلبی در میان سنگ‌ها، سال‌ها تشنگی را فرو می‌نشاند. اما یک رسم نانوشته میان اهالی بود: هرکس از آب‌انبار آب برمی‌داشت، باید روزی کوزه‌ای آب از چشمه بالا بیاورد و در آن بریزد. نه نگهبانی بود، نه قفل و زنجیر—فقط اعتماد.

 

روزی مردی به نام "سایه‌یار" به روستا آمد. خوش‌لباس، خوش‌زبان، و پر از وعده‌های شیرین. مردم به او دل دادند، سفره‌اش را پر کردند، و آب‌انبار را بی‌دریغ در اختیارش گذاشتند. اما سایه‌یار هرگز کوزه‌ای پر نکرد. هر روز آب می‌برد، بی‌آن‌که قطره‌ای بازگرداند. می‌گفت: «فردا، حتماً. امروز خسته‌ام.»

 

ماه‌ها گذشت. آب‌انبار خشک شد. مردم به کوه رفتند، اما چشمه هم کم‌رمق شده بود. وقتی از سایه‌یار پرسیدند، گفت: «من که قول نداده بودم. شما خودتان خواستید.»

 

و آن‌جا بود که مردم فهمیدند: بی‌وفایی همیشه با خیانت نمی‌آید. گاهی با لبخند می‌آید، با وعده‌های بی‌تضمین، با ناتوانی در دیدن مسئولیتِ نانوشته‌ی مهر.

 

آب‌انبار را دوباره ساختند، اما این‌بار با سنگ‌هایی که نام هر وفادار بر آن حک شده بود. و سایه‌یار؟ در کوه گم شد. بعضی‌ها می‌گویند هنوز دنبال چشمه‌ای‌ست که فقط خودش از آن بنوشد.

 

---نویسنده محسن سعیدپور 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">