داستان آب انبار خالی نوشته محسن سعیدپور
در دل کوههای گیلان، روستایی بود که مردمش به یک آبانبار قدیمی تکیه داشتند. آبانبار، مثل قلبی در میان سنگها، سالها تشنگی را فرو مینشاند. اما یک رسم نانوشته میان اهالی بود: هرکس از آبانبار آب برمیداشت، باید روزی کوزهای آب از چشمه بالا بیاورد و در آن بریزد. نه نگهبانی بود، نه قفل و زنجیر—فقط اعتماد.
روزی مردی به نام "سایهیار" به روستا آمد. خوشلباس، خوشزبان، و پر از وعدههای شیرین. مردم به او دل دادند، سفرهاش را پر کردند، و آبانبار را بیدریغ در اختیارش گذاشتند. اما سایهیار هرگز کوزهای پر نکرد. هر روز آب میبرد، بیآنکه قطرهای بازگرداند. میگفت: «فردا، حتماً. امروز خستهام.»
ماهها گذشت. آبانبار خشک شد. مردم به کوه رفتند، اما چشمه هم کمرمق شده بود. وقتی از سایهیار پرسیدند، گفت: «من که قول نداده بودم. شما خودتان خواستید.»
و آنجا بود که مردم فهمیدند: بیوفایی همیشه با خیانت نمیآید. گاهی با لبخند میآید، با وعدههای بیتضمین، با ناتوانی در دیدن مسئولیتِ نانوشتهی مهر.
آبانبار را دوباره ساختند، اما اینبار با سنگهایی که نام هر وفادار بر آن حک شده بود. و سایهیار؟ در کوه گم شد. بعضیها میگویند هنوز دنبال چشمهایست که فقط خودش از آن بنوشد.
---نویسنده محسن سعیدپور