بی وفایی نقابدار
در بیوفایی نقابدار، طرف مقابل وانمود میکند که هنوز هست، هنوز وفادار است، هنوز گوش میدهد. اما در واقع، تصمیمش را گرفته، فاصلهاش را ساخته، و فقط منتظر لحظهایست که نقابش را بیدردسر بردارد.
این خیانت، دردناکتر از خیانت آشکار است، چون تو را در توهمِ امنیت نگه میدارد. تو فکر میکنی هنوز دیده میشوی، در حالی که فقط بازتابی از خواستههای او هستی.
ویژگیهای بیوفایی نقابدار:
- دوگانگی رفتاری: در جمع، مهربان و همراه؛ در خلوت، سرد و بیاعتنا.
- پنهانکاری احساسی: احساسات واقعیاش را پنهان میکند، اما وانمود میکند که هنوز درگیر است.
- استفاده از اعتماد: از اعتماد تو بهعنوان پوشش استفاده میکند تا خیانتش دیرتر آشکار شود.
تأثیر روانی:
- شک به واقعیت: «آیا من اشتباه میکنم؟ شاید هنوز دوستم دارد.»
- فرسایش عزتنفس: چون نمیدانی چرا فاصله گرفته، خودت را مقصر میدانی.
- ترس از صمیمیت: بعد از تجربهی نقاب، به سختی دوباره به کسی اعتماد میکنی.
نویسنده محسن سعیدپور
داستانی درباره بی وفایی نقابدار
در دل محلهای ساحلی زیباکنار ، مردی زندگی میکرد که همیشه لبخند بر لب داشت. در بازار، با همه خوشبرخورد بود. در مسجد، همیشه پیشنماز را تعظیم میکرد.
در خانه، برای همسرش چای میریخت و برای فرزندانش قصه میگفت. اما هیچکس نمیدانست که آن لبخند، نقاب بود—نه از جنس دروغ، بلکه از جنس فرار.
او نقابش را با دقت هر روز صبح میپوشید، مثل کسی که کفشهایش را واکس میزند. نقابش از جنس «همهچیز خوب است» بود. از جنس «من مشکلی ندارم».
اما شبها، وقتی همه خواب بودند، مینشست روبهروی آینهای که تصویرش را نشان نمیداد. فقط تاریکی بود.
و در آن تاریکی، خودش را میدید—نه مرد بازار، نه پدر قصهگو، بلکه کودکی که هنوز منتظر بود کسی بپرسد: «واقعاً حالت خوبه؟»
او با نقاب زندگی میکرد چون یاد گرفته بود که درد را باید پنهان کرد. که اگر بگویی «ناراحتم»، دیگران یا میترسند، یا دور میشوند.
او با نقاب زندگی میکرد چون جهان، صداقت را تنبیه کرده بود.
سالها گذشت. نقابش ترک خورد، اما هنوز آن را میپوشید.
تا روزی که دخترش، بیهوا پرسید: «بابا، چرا همیشه لبخندت غمگینه؟»
و آن روز، به خودش و نقابی که به صورت زده بود نگاهی انداخت خودش هم از این کار خسته شده بود حالش از خودش بهم خورده بود دلش میخواست خودش باشد خود واقعی اش نه دروغین ویک نواخت برای اولین بار، نقابش را برداشت. نه با فریاد، بلکه با سکوتی که از دلش بیرون آمد.
و چای آن شب، تلخ بود. اما واقعی.
داستان دیگری از بی وفایی نقابدار
در دل محلهای قدیمی از روستای زیباکنار ، مردی زندگی میکرد که همه او را «آقا سلیم» صدا میزدند. خوشپوش، خوشزبان، و همیشه با لبخندی که انگار از دل گلهای بهاری آمده بود.
در مراسمها، دست همه را میفشرد. در جلسات، از وفاداری میگفت. در خانه، برای همسرش شعر میخواند. اما هیچکس نمیدانست که آقا سلیم، نقاب داشت—نه از جنس دروغ، بلکه از جنس ترس.
او سالها با زنی زندگی کرده بود که به او اعتماد داشت. زن، هر شب برایش چای میریخت، هر صبح برایش دعا میکرد.
اما سلیم، مدتی بود که دیگر نبود. نه اینکه رفته باشد—بلکه مانده بود، بیحضور.
در دلش، رابطهای دیگر شکل گرفته بود. نه با شور، بلکه با وسوسهی فرار از خستگی.
اما نقابش را حفظ کرده بود. چون نمیخواست تصویرش در چشم دیگران ترک بخورد.
هر شب، کنار سفره مینشست. چای را مینوشید. لبخند میزد. و در دلش، به کسی دیگر فکر میکرد.
زن، کمکم فهمید. نه از حرفها، بلکه از سکوتها.
از نگاههایی که دیگر نمیماندند. از لمسهایی که دیگر گرما نداشتند.
روزی، زن روبهرویش نشست و گفت:
«اگر هنوز اینجایی، چرا منو نمیبینی؟»
و سلیم، برای اولین بار، نقابش را برداشت.
نه با اعتراف، بلکه با سکوتی که همه چیز را گفت.
زن بلند شد، استکان چای را برداشت، و آن را در سینک شکست.
نه از خشم، بلکه از رهایی.
و سلیم، برای اولین بار، بدون نقاب، تنها ماند.
---نویسنده محسن سعیدپور
